ثانيه ها خسته شدند، ساعت ِ ديوار شكست
موج به پايان رسيد، ساحلم از ياد برفت
باد به اين بيشه وزيد، پيكرم از جاي گسست
چشم و لبم خسته ولي، در هوس بوسه نبود
صحنه ي تاريكِ دلم، همدم ِ محبوسه نبود
راه ببستم ز بَرَش، دست نبردم ز تنش
بغض گلو بود ولي، چشمه ي ملموس نبود
ناي نفس خسته ز غم، فرصت فريادم نيست
ثانيه ها پر پر و من، خاطره ام يادم نيست
باز من و شب پره ها، همدم و هميار شديم
سال به پايان رسيد، صحبت ميلادم نيست
... اسماعيل رضواني خو ...